امسال در حالی به روز غدیر می رسم که حدود دوهفته است در غم از دست دادن مادر عزیزم می سوزم.اری هرگز فکر نمی کردم بعد از فوت پدرم که بسرعت به 17 سال رسید شاهد رفتن مادرم باشم. او که بعد از پدر ما را به دور خودش جمع می کرد و با مهر و محبتش زندگیمان حال و هوایی پیدا می کرد بناگاه بیماری قلبیش عود کرد و یک روز که به او زنگ زدم با صدای نالان او مواجه شدم دیدم درد می کشد ولی نمی خواهد به خواهرانم بگوید فوری به خواهرم زنگ زدم و وقتی به او رسیده بودند فشارش پایین امده بود و او را لبه خانه خودش و یک شب هم به دکتر بدند فکر کردیم شاید از ناحیه ریه مشکل داشته باشد ولی گفتند مشکل جای دیگری است .او را که از دکتر رفتن بی زار بود و هردفعه با مقاومت او رو برو می شدیم به متخصص قلب که خانم دکتری بود بده بودند و ایشان جلوی مادرم می گوید چرا دیر اورده اید و دیگر کاری نمی شودو دارو هایی داده بود که رگهایش را باز کند ولی گفته بود بیت درصد قلب بیشتر کار نمی کند. کرد.همه ناراحت شدیم او هر دفعه به نفس نفس می افتاد و سینه اش بشدت درد می گرفت . دیگر علی رغم خواسته اش او را در منزل تنها نگذاشتیم.خواهرانم سفری به شمال بردنش و برای او جشن تولد گرفتند خیلی خوشحال شده بود و پیام تصویری داد و گفت شفا گرفته و غصه نخوریم خیلی مایل بود به تهران بیاید و از طریق ماساژ و طب سنتی  که خانم صادقی بود و قبلا مشکل کمرش را حل کرده بود معالجه شود. حالش خوب نبود ولی در مسیر به سمت تهران بهتر شد دوهفته در کنار ما بود و در اواخر احساس کردیم رنگ و رویش بهتر شده و تشخیص برادر و خواهرانم این بود که وضعیتش نسبت به گذشته بهتر شده  و قرار شد یک هفته به قم برود و بعد از استراحت دوباره تحت درمان قرار گیرد . در زمان دوم حضورش در تهران روز به روز حالش بدتر میشد و ننا امیدی ما بیشتر با تمهیداتی نزد دکتر کوهسار در خیابان پیروزی بردیم  . قبلا به دکتر ترس مادر را گفته بودیم ایشان بسیار امیدوار کننده با مادرم صحبت کرد ولی مرا صدا کرد و گفت اصلا وضعیت خوبی ندارد و کاری هم نمی شود کرد.انگار اب سردی برویم ریخته شد و زانوهایم سست شد آنروز مادرم خوب بود و شب به خانه پسرم رفتیم و با خوشحالی شام کمی خورد به خانه بلرگشتیم صبح برای نماز بلند شد احساس کرد حالش خوب شد و بسمت آشپزخانه رفت تا وضو بگیرد من هم دستانش را در دستم گرفتم و به اطاق آوردمش ولی قلبش بشدت مپدرد گرفته بود و نفس نفس می زد .قرار بود به اتفاق خواهرم به شمال برود ولی روز بعد بشدت حالش ناجور بود یک جمعه بسیار سختی را پشت سرگذاشتیم خانمم در این مدت بسیار پرستاریش را می کرد و مادرم برای او مرتب دعا ولی جمعه دوبار تقریبا بیهوش شد با پسرم مشورت می کردیم که چه کنیم چندبار تصمیم گرفتیم اورژانش را خبر کنیم ولی هربا که متوجه پچ پچ ما میشد ابراز ناراحتی و حتی یگبار گفت حتما ازم خسته شدید که می خواهید مرا به بیمارستان ببرید .مونده بودیم چه کنیم ان با خواهر و برادرم مرتب در تماس بودیم که خواهرانم به تهران امدند و آنشب را در کنار مادر .تصمیم گرفتیم به قم ببریم تا از طریق اشنایان و پزشکان در منزل او را تحت درمان قرار دهیم. او دیگر قادر به راه رفتن نبود و روز به روز ضعیفتر میشد با صندلی چرخدار تا دم درب بردیم و از انجا سوار ماشینم کردمش در مسیر خوب بود و همه جا را نگاه می کرد و خانمم از ایشون فیلم گرفت به منزل خواهرم بردیم و از طریق آقا رضا داماد خواهرم متخصص قلب اوردیم و ایشان هم باز ما را نا امید کرد و گفت بهتر است وضعیت خونی و کلیه ایش بررسی شود .شب به تهرن امدم ولی نیمه های روز گفتند باید به بیمارستان منتقل بشه سریع دوبار عازم قم شدم . روزهای سختی بود شاهد اب شدن و ازبین رفتن مادرم بودم . وقتی به بیمارستان رفتم او را به بخش  سی سیو برده بودند در حیات بیمارستان گریه سردادیم و از اینکه مادرمان در وضعیت خوبی نیست و ما کاری از دستمان نمی اید بیتاب می شدیم عصری که بدیدنش رفتم و با او صحبت کردم که از اینکه به بیمارستان امده ناراحت نباشد و به او امید داده و غذا دهانش کردم هرگز فکر نکی کردم این اخرین صحبت من با اوست .افسوس می خورم که چرا بیشتر نماندم هرچند پرستاران مانع می شدند و از ما می خواستند به انجا نرویم . مرتب با پرستاران این بخش در تماس بودیم و گفتند شب را برعکس شب قبا با قرص ارام بخش خوابیده . اما صبح که به بیمارستان رفتیم و خواهرم خواسته بود صبحانه بدهد فشارش پایین امده بود ودکترها بالای سرش ریخته بودند وقتی من امدم چشمانش را بسته بودندو با دستگاه نفس می کشید  و او بیهوش بود چه غمناک است نمی دانستم چه کنم با او صحبت کردم هرچند او در این عالم نبود ظهر گفتند فشارش بالا امده و بهوش امده و حتی یکی از اقوام را دیده و دوباره کمی امیدوار شدیم ولی ساعت چهار شوهر خواهرم گفت که به ایشان خبر داده که دیگر او از میان ما رفته در بیمارستان می نالیدیم و برایمان غیر باور شده بود . هرچند او چندین بار می گفت مادر امسال سال اخر عمر من هست و گفت شما نگذاشتید من جمعه داشتم میرفتم و تا جمعه دیگر من می روم و هردفعه می گفتیم ازاین حرفها نزن .جمعه قبل می خواست وصیت کند اما خانممبا ناراحتی نگذاشته بود . او به من می گفت چون تو نتوانستی در زمان مرگ پدرت بالای سرش باشی و همیشه ناراحت بودی خدا خواسته من به تهران بیان و اواخر عمرم را در کنارم باشی. شبها در تهران در کنار تختش می خوابیدم و افسوس که نمی دانستم دیگر چنین زمانهایی نخواهد رسید و دیدار مان به دنیای دیگر خواهد افتاد . دیگر کسی در خانه مادر منتظر مانیست که به او تلفن بزنم و یا به دیدنش بروم و او ارا خوشحال کنم. برایمان دعا مپکند با ویلچر به حرم حضرت معصمه ببرمش هرشب بلند شود نماز شب بخواند و راز و نیاز کند .اری باید باورکنیم او ازبین ما رفته است و در قبرای که در نزدیکی قبر پدرمان در باغ بهشت قم خریده بود ارمیده است . اینک خاطرات و قبر و خانه اش برایمان مانده .  کاش ای مادرم امروز غدیر را برایم شاد می کردی و در کنارم بودی