اربعین حسینی

امسال اربعین حسینی حال و هوای دیگری دارد.چندین سال توفیق داشتم که در این ایام به زیارت ایمه مدفون در عراق نایل شده و پس از زیارت قبر مطهر امیر مومنان علیه السلام در نجف اشرف شروع با دوستانی چون آقا مهدی و آقا مجتبی پیاده روی را شروع کرده و پس از طی مسافت 1145عمود و گذر از روستاها و شهرهای کوچک بین راه و موکبهای بین راهی به کربلی معلی می رسیدیم.سال قبل هم همین کروه بوده و آقا مهدی در بین راه به ما ملحق شد و از شهرک امام حسن مجتبی در نزدیکی کربلا از ما جدا شد.اما متاسفانه امسال بدلیل وجود ویروس کرونا مرزها بسته شد و این توفیق از ما سلب شد .امسال خانه نشین شدیم و حتی حسینیه ها هم برنامه نداشتند و از طریق تلویزیون زیارت اربعین خواندیم.اربعین امسال جای مادرمان نیز خالی بود و این نعمت نیز از ما گرفته شد. جای سردار اسلام حاج قاسم سلیمانی نیز بسیار خالی و از طرفی فشار اقتصادی دشمنان افزون و گرانی بیاد و مردم با قیمتهای غیر باور که هروز افزایش پیدا می کرد و از دست دادن عزیزانشان و بیماری کرونا روزهای سختی را می گذرانند. خدایا بحق امام حاضرمان عزیزمان و اجداد مطهرش مخصوصا امام حسین علیه السلام بزودی مشکلات مردم دنیا مخصوصا مسلمانان و شیعیان ایران را برطرف فرما. الهی آمین 

سفرنامه حج تمتع کاروان 17082 سال 1390( قسمت اول قبل از عزیمت)

امسال پس از انتظار حدود شش ساله، توفیق تشرف به خانه خدا و مدینه النبی و انجام حج تمتع را پیدا نمودیم لذا درصدد برامدم اين خاطره مهم را كه در زندگي هرفرد ممكن است اتفاق نيافتد يا يكبار نصيبش شود به نگارش دراورم :

.در اوایل سال۱۳۹۰ تاریخ مشمولین حج از سوی سازمان حج و زیارت اعلام شد متاسفانه تاریخ اعلامی چند روزی با زمان ثبت نام  ما فاصله داشت وشامل ما نشد . لیکن انگار بدلم برات شده بود که ما هم امسال جزو حجاج خواهیم بود . مدتی بعد این  سازمان گروه جدید را برای ثبت نام در کاروانها اعلام نمود (تا دو ماه بعد از ما را اعلام کرد) برق خوشحالی در نگاه همسرم که قرار بود همراهم باشد هویدا شد مرتب از من می خواست که هرچه زودتر به کاروانها جهت ثبت نام مراجعه کنیم ولی کمی سستی من و رفتن به ماموریت باعث شد که وقتی به چند کاروان  مراجعه کردیم گفتند دیگر جا نداریم و بعد تمام کاروانها پر شده بود روز بعد به سازمان حج وزیارت مراجعه کردیم و گفتند فردا ۴ کاروان جدید معرفی می شود. صبح روزبعد بسرعت به حج و زیارت  رفتم یکی از این کاروانها  بنام آقای محمد مصدر الامور  در نزدیک اداره بود لذا  به خیابان شریعتی رفتم تا  ثبت نام کنم وقتی رسیدم خیلی از افراد  دیگردر صف بودند بالاخره پس از مدتی با دادن مدارک عضو این کاروان شدیم .مراحل بررسی پزشکی نزد آقای دکتر اهرابی طی و کلاسهای توجیهی در مسجد خیابان دولت آغاز گردید.  باورمان نميشد كه چنين توفيق بزرگي نصيبمان شده است بايد خود را بلحاظ فكري و عملي آماده مي كرديم. در پوست خود نمي گنجيديم يعني ما امسال ميهمان خداييم؟ زیرا امام صادق عليه السّلام فرموده است : مهمان خداوند ، كسى است كه به حج و عمره رود پس او تا به خانه اش برگردد ، ميهمان خداست .
حاج آقای مرتضی مصدرالامور برادر مدیر کاروان روحانی کاروان بود که از شهرقم به مسجد می آمد و به همراه مدیر کاروان  کلاسهای آموزش برای اعضای کاروان را برگزار می کردند . در مورد اهمیت این سفر بزرگ احادیث زیادی خواندند  ایشان  از معصوم نقل میکرد که هرکس که استطاعت رفتن به حج را داشته باشد ولی اقدام نکند یهودی از دنیا می رود البته فضائل زیادی را خود در روایات مشاهده کردم از جمله پيامبر خدا صلّى الله عليه و آله : هركس دنيا و آخرت مى خواهد ، آهنگ زيارت اين خانه كند . هركس از مكّه بازگردد ، در حالى كه تصميم دارد سال آينده هم به حج رود ، عمرش زياد خواهد شد .یااینگونه امام دعا می کند که امام سجاد عليه السّلام : خدايا نعمت دادنت را بر من تمام كن كه تو بهترين نعمت دهندگانى و بازمانده عمرم را براى كسب رضاى تو درحج وعمره قرار بده،اى پروردگار جهانيان.
 
در طول ماه رمضان و تا هفته قبل از سفر ۱۲ جلسه برگزار  شد و کتابها و سي دي در اختيار قرار مي گرفت از طرف سازمان حج و زيارت نيز كلاسهايي در سالن اجتماعات اين سازمان براي آماده نمودن زائرين آشنا به زبانهاي عربي انگليس با مدارك بالاتر براي مباحثه با زائرين كشورهاي ديگر براي روشنگري گذارده ميشد . زمان بسرعت ميگذشت تمام مقدمات سفر انجام شد سعی کردم با مطالعه کتابهاي مربوطه و نگاه کردن بعضی فیلمها این آمادگی را در خود بیشتر کنم. پول گوسفند و چمدان و ساير موارد گرفته شدُ سيم كارت براي هرنفر تهيه و وسايل سفر خريداري و قرارشد پنج آبانماه براي سفر مدينه بعد اعزام گرديم .در همین رابطه امام باقر عليه السّلام : همين كه حج گزار شروع به تهيه وسايل سفرش كند ، هيچ گامى در راه تهيه وسايلش بر نمى دارد ، مگر آن كه خداى متعال ، ده حسنه برايش مى نويسد و ده گناه از او مى آمرزد و ده درجه بر او مى افزايد . تا آنگاه كه از وسايلش آسوده شود ، هروقت كه شد .
و چون با مركبش رو به سوى حجّ كند ، با هر گامى كه بر مى دارد و هرگامى كه مى نهد ، خداوند همان پاداش را براى او مى نويسد ، تا اعمالش به پايان رسد .
چون اعمالش را به پايان رساند،خداوند گناهانش را مى آمرزد و در چهارماهِ ذى حجّه ، محرّم ، صفر و ربيع الأوّل ، حسنات او نوشته مى شود، ولى گناهانش ثبت نمى شود ، مگر آن كه گناه كبيره اى مرتكب شود . پس از گذشت اين چهار ماه ، مثل مردم ديگر (و مخلوط با آنان) است .
ابتدا قرار بود5 آبانماه عازم سفر شويم ولي ناگهان ظهر  روز دوم آبان بصورت تلفني خبر دادند كه  امشب ساكها را ساعت هفت در فرودگاه تحويل داده وبراي اين سفر مهم و معنوي عازم مي شويد. دست پاچه شده با همكاران اداري خداحافظي و سراسيمه بسمت خانه حركت كرديم.اکها را بسته و در ساعت هشت شب در ترمینال ۲ تحویل نماینده کاروان دادیم و از آنجا به فرودگاه حجاج رفتیم تا در ساعت ۵/۳ با مداد با هواپیمای ایران ایر به جده برویم زمان زیادی را در فرودگاه گذراندیم تعدادی از اقوام را بزور به خانه هایشان فرستادیم و بالاخره زمان بسرآمد و  بعد از عبور از قسمتهاي بازرسي فرودگاه خود را در هواپیمای بویینگ یافتیم.شماره بليط همسران باهم تفاوت داشت و بنده هم دريك صندلي و خانمم در صندلي با فاصله قرار گرفتيم بشدت خسته بوديم ولي خوابمان نمي برد شام يا سحري را در هواپيما ميل كرديم و گفتند نمازصبح در جده قضا ميشود با مشكلاتي وضو گرفته و درصف نماز ايستاديم و نماز را در هواپيما خوانديم حدود دوساعت و چهل و پنج دقيقه طول كشيد تا چراغهاي شهر جده نمايان شد و هواپيما در جده به زمين نشست.( اطلاعاتی درمورد کاروان در قسمت ادامه مطالب)

ادامه نوشته

سفر به سرزمینهای مقدس در ماه صفر

پ

۱- حركت بسمت نجف اشرف

پس از قطعی شدن آخرین مسافر یعنی فرزندم سید محمد حمزه خیالمان پس از مدتها تلاش (که چند بار هم قطع امید کردیم با نذر و نیازهای مختلف و وسیله شدن آقای مهرجو ذیحساب سازمان در روز دوشنبه ۲۸ دیماه) خود را در پایانه آزادی دیده و به اتفاق کاروانی که بجز ۸ نفر آنها بقیه فامیل بودند به سرپرستی آقای حسینی خوانساری و مداحی کاروان آقای قنبری راهی سفر به کشور عراق شدیم .

قرار شد مادرم و خواهران و  شوهرخواهرم آقای سزاوار در ساوه بما بپیوندند . پس از خدا حافظی با بدرقه کنندگان ـدر صندلیهای اتوبوس که از قبل توسط امیر آقای نیستانی مشخص شده بود مستقر شده و جای آنها را نگه داشتیم و از شهر تهران بیرون آمده و بسمت ساوه در حرکت شدیم .

در اتوبوس پدرخانم و مادرخانممُ علی آقای لطفی باجناق و خانمش و آقا حامد فرزندشان ُامیرآقا نیستانی با خانم و فرزند ش آقاسجاد که کوچکترین مسافر این کاروان بود ُ آقافضل اله عموی همسرم و خانمش ُحاج عباس قنبری شوهر عمه و عمه ام وخانواده ما که همسرم و آقاحمزه بود ُعموحسن عموی دیگر عیال و دایی خانم ایشان که حاج علی آقا نام داشت و پیرترین فرد کاروان بود و بسیار بامزه وخوش مسافرت بود بهمراه چند فامیل امیرآقای نیستانی که از کرج آمده بودنددر صندلیهای خود جا گرفته و هرکدام پس از خداحافظی با بدرقه کنندگان و گریه هایی که به شوق ائمه جاری شد در افکار خود غوطه ور بودند. در بین مسافرین سه زوج جوان بودند که به شوق زیارت در این سفر با ما همسفر شده بودند. در اتوبوس مرتبا با شوهر خواهرم تماس گرفته وبا آنها در پلیس راه ساوه همدان قرار گذاشتیم .پس از عبور از اتوبان تهران ساوه به محل قرار رسیدیم در آنجا اتوبوس ایستاد و به کمک مادر و خواهران رفته بار آنها را در جعبه اتوبوس گذاشته و پس از استقرا آنها و ساعت زدن رانندهُ اتوبوس به حرکت درآمد .

 اتوبوس در نزدیکی همدان درکنار یک غذاخوری که معمولا مسافرین کربلا در آنجا شام را صرف میکنند ایستاد.قبل از ما  اتوبوسهای دیگر که عازم کربلا بودندبه آنجا آمده بودندو مسافرین نماز را خوانده و پس از صرف شام از زیر قرانی که کارگر آن غذاخوری بالای سر زائرین میگرفت عبور کرده و دوباره اتوبوس با راننده های محتاط خود در دل تاریکی به راه افتاد.  اتوبوس پس از عبور از  شهرکرمانشاه و ایلام بالاخره پس از نیمه های شب به نزدیکی مرز یعنی مهران رسید. پس از رسیدن  به این شهر معلوم شد که ۳۷ اتوبوس قبل از ما به آنجا رسیده و نوبت گرفته اند . خسته و کوفته از اتوبوس پایین آمده و به یک زائرسرای شخصی که دارای یک حیاط با دو قسمت مردانه و زنانه بود رفتیم . برروی دیوار اطاق  نوشته "کرایه هرمسافرشبی  ۱۰۰۰تومان" خود نمایی میکرد . هرکدام به کنار دیوار رفته و پتوهای آنجا را که نشان میداد افراد زیادی از آن استفاده کرده روی خود کشیده و با خستگی زیادر بخواب رفتیم.

 صبح زود همگی برای نماز صبح بیدار شدیم و چون بایستی تا ساعت ۱۱ صبح در آنجا باشیم و شب هم دیر خوابیده بودیم  بار دیگر  بدرون رختخواب رفته و سر را بر بالین نآشنا گذاردیم هنوز چشممان گرم نشده بود که از سرو صدای مدیر کاروان و اینکه میخواستند سفره انداخته و صبحانه صرف کنند از خواب بیدار شدیم . پس از آن مداح اعلام کرد که در این فرصت زیارت عاشورا خوانده میشود با خواندن زیارت و یاد امام حسین (ع) حال و هوایی پیدا کرده و  مبالغی برای هزینه های اضافی جمع آوری گردید بعد نیز به اتوبوس آمده سوار شده و بطرف مرز حرکت کردیم .پس از عبور از چند پاسگاه به محل نقطه مرزی رسیده و بارهای خود را به گاریها برده وبرروی آنها نهاده و خود نیز با گذرنامه و اجازه گرفتن و بازرسی  وارد خاک  عراق شدیم.تا  وارد شدن به خاک عراق دو سه ساعتی گذشت در خاک عراق نیز پس از تحویل بار وبنه و گذاردن آن در جعبه  اتوبوس عراقی به داخل آن رفته و در آن سوار شدیم. هنوز کمی از آنجا فاصله نگرفته بویم   که یک نظامی عراقی وارد اتوبوس شده و  سوالها متفاوتی کرد  و گفت که از شیعیان است و مقداری هم مزاح و گیر دادن به خانواده جوان  وبعد با یک تویوتا و چند نیروی مسلح ما را اسکورت نمودند. ساعتها اتوبوس با سرعت از بیابانهای عراق عبور کرد حدود ساعت ۴ بعد از ظهر دی یک استراحتگاه پیاده شدیم و پس از دریافت ناها بصورت کنسرو مجدد بحرکت در آمدیم در راه طولانی مرتبا از شیرینی و خوردنیهای مسافرین بهره مند میشدیم تا اینکه در غروب و تاریکی که دیگر صبر بعضی مسافرین بسرآمده بود آقای مداح اعلام کرد که تا چند دقیقه دیگر به شهر نجف و بارگاه امیر مومنان خواهیم رسید و مقداری هم مداحی کرد تا اینکه اتوبوس در همان ورودی شهر در کنار هتل کوچکی که نام نورالحسین را یدک می کشید ایستاد و مسافرین پس از گرفتن ساک و بار خود به هتل آمده و کلیدهای خود را گرفته در اطاقها مستقر شدند. 

  

کربلا ما داریم میایم

السلام علیک یا ابا عبداله

در حالیکه روزهای پایانی ماه محرم الحرام را پشت سر می گذرانیم.پس از روزهایی که تلاش زیادی برای رفتن به سرزمین مقدس کربلا و نجف اشرف و کاظمین داشته ایم توفیق حاصل شد تا به اتفاق کاروانی که اکثر آنها  از اقوام و خویشاوندان میباشند به این سفر الهی برویم. نکته قابل توجه اینکه اینبار فرزندم حمزه که تا آخرین مهلت کاروان بلاتکلیف بو با نذرها و دعاها به این کاروان راه یافت .خدامند بما توفیق دهد تا بتوانیم با معرفت خدمت ائمه و شهدای کربلا برسیم.  

بیاد فرمانده گردان مالک اشتر عملیات الی بیت المقدس- شهید بابایی

در عملیات الی بیت المقدس که موجب آزادی و فتح خرمشهر گردید ُبنده نیز بعنوان سیاهی لشگر و سرباز کوچکی شرکت داشتم . در این عملیات که با یک گردان ازقم به سرپرستی شهید ناصر شهریاری به  پادگان دوکوهه اندیمشک اعزام شدیم و در آنجا زیر نظر لشگر محمد رسول اله تهران قرار گرفتیم . بچه های قم در روزهای ابتدایی حضور در دو کوهه  علاقمند بودند با فرماندهان  همشهری خود در عملیات شرکت نمایندُ ولی مسئولین لشگر (  فرمانده لشگر و  حاج احمد متوسلیان و قائم مقام ایشان شهید همت ) فرماندهی  گردان را به شهیداحمد بابایی سپردند. یادش بخیر چند روزی که با او بودیم او را یک انسان خدایی و آماده رفتن دیدم .در خلوتهایی که داشت نامه هاو وصیت نامه هایی که می نوشت حاکی از  آمادگی پرواز او  بسوی معشوقش بود. یادش گرامی باد . مطلبی را در مورد ایشان و اتفاقاتی که در آنجا افتاد در اینترنت مشاهده کردم که برایم جالب بود لذا آنرا در زیر آوردم . 

فتح‌آفرين خرمشهر؛شهيد احمد بابايي

یکی از عملیاتهای سرنوشت ساز که توفیق حضور در آن را داشتم عملیات فتح خرمشهر بود که از قم با شهید ناصر شهریاری اعزام شدیم ولی در دو کوهه در گردان مالک اشتر لشگر ۲۷ محمد رسول الله قرار گرفتیم در این رابطه مطبی را یافتم که بسیار زیبا ود و خاطرات آنزمانم رتا زنده کرد.

هشتمين باري بود كه مجروح شده بود. پس از پايان اين مجروحيت بود كه گلوله‌اي پيشاني‌اش را بوسيد و به خيل شهدا پيوست. ديگر پزشكان و پرستاران او را مي‌شناختند. هر بار كه آمده بود، يك ماه مهمان بيمارستان بود و به سرعت به جبهه بازمي‌گشت، ده ساله بودم كه با پدرم به ملاقات او رفتم. با پدرم به نجوا پرداخت و گفت: بابام به من مي‌گويد: احمد، برايت شورلت مي‌خرم، ديگر جبهه نرو. او من را دوست دارد و دوست دارد پيش او بمانم، اما از حال دل من خبر ندارد.

سخنان او هنوز در گوشم باقي بود كه اسلحه را در دست خود ديدم، در حالي كه ديگر احمد نبود، اما افتخارم اين بود كه فرماندهان منِ نوجوان، همگي نيروهاي احمد بابايي بودند. شب قبل از اينكه عكس و وصيت‌نامة احمد را براي امتداد بياورم، وصيت‌نامه‌اش را به پدرم دادم. خواند و گريست و به ياد روزي افتاد كه من مردي را بر تخت بيمارستان ديدم كه الگويي براي بچه‌هاي لشكر 17 علي‌ابن ابي‌طالب شد.

احمد بابايي، فرمانده سرافراز گردان مالك اشتر لشكر 27 حضرت محمد رسول‌الله(ص) كه در مرحلة سوم عمليات بيت‌المقدس آزادي خرمشهر در ارديبهشت ماه 61 به شهادت رسيد، در وصيت‌نامه‌اش نوشت: همسرم به تو قول مي‌دهم اگر پيش خدا آبرويي داشتم از تو شفاعت كنم.

پردة اول

احمد متوسليان، حاج همت و احمد بابايي، هر سه تايي سوار تويوتاي لندكروز شدند و به طرف محل تجمع رزمندگان اعزامي از قم حركت كردند. ميدان صبحگاه، سيصد فرزند خميني را در برگرفته بود كه تازه با هم انس گرفته بودند.

صداي ترمز ماشين در ميان همهمة بچه‌ها توجه همه را به خود جلب كرد. متوسليان از ماشين پياده شد و همت و بابايي هم در كنار او به سوي جايگاه حركت كردند. متوسليان، بدون مقدمه با «بسم‌الله الرحمن‌الرحيم» سخنراني را شروع كرد. بچه‌ها ذوق‌زده و با چشماني اشكبار به سخنان فرمانده خود گوش مي‌دادند. اول به ذكر اوصاف همت پرداخت و بعد به معرفي فرمانده گردان مالك. اين فرمانده كسي نبود جز احمد بابايي، كلكسيون تير و تركش جنگ و فرمانده شجاع.

جلسه كه تمام شد، همه به سوي همت هجوم آوردند. سيصد نفر حاج همت و احمد بابايي را غرق در بوسه كردند و حاج احمد متوسليان با خيال آسوده فرمانده گردا‌ن مالك را با نيروهايش تنها گذاشت.

پرده دوم

حاج آقا محمدرضايي، معلم احمد، دوران كودكي و جواني او را چنين ترسيم مي‌كند: در كلاس سوم ابتدايي در دبستان نوبنياد شال قزوين در سال 1340 آموزگار او بودم. شايد باوركردني نباشد كه من بگويم پس از 46 سال هنوز آن جذبة كودكي، لبخندهاي مليح و جسارت مثال‌زدني او در جلوي چشمان من رژه مي‌روند. آن روزها در مدارس روستاها هيچ نوعي امكانات ورزشي نبود. تنها سرگرمي بچه‌ها اين بود كه در زنگ تفريح با هم كشتي مي‌گرفتند و عجيب كه احمد هميشه داوطلب كشتي گرفتن با بزرگ‌تر از خود بود.

پس از چند سال وقفه دوباره در سال 1347 معلم او در دبيرستان رشديه همان روستا بودم. آنگاه هر دو به تهران مهاجرت كرديم و از هم جدا شديم.

احمد كه دبيرستان را تمام نكرده بود، به نيروي هوايي رفت. خيلي تعجب‌آور بود كه او بتواند در فضاي آن روزهاي نيروي هوايي ادامة كار دهد و سرانجام در سال 55 با هر ترفندي خود را از آن محيط نظامي آزاد كرد. درست در همين سال بود كه احمد متحول شد و با يك چرخش فوق‌العاده به زهد و معنويت روي آورد و عاشق امام شد. شده بود يك مبلغ تمام معنا براي انقلاب و در هر فرصتي كه به دست مي‌‌آمد خيانت‌هاي رژيم را آشكار مي‌ساخت. در همين سال ازدواج كرد و براي امرار معاش به رانندگي كاميون روي آورد.

بچه‌هاي نازي‌آباد در جنوب تهران به خوبي به ياد دارند كه احمد چگونه قهوه‌خانة حاج رضا در ميدان پارس را براي تبليغات ضد رژيم قرق كرده بود.

انقلاب پيروز شد و احمد جزء گروه‌هاي نخستيني بود كه خود را به سپاه رساند و عضو رسمي آن شد. او تمام تجربة خود در نيروي هوايي دوران قبل از انقلاب را در اختيار نظام قرار داد و با همان روحية شجاعانه وارد جنگ شد.

پرده سوم

سرهنگ علي حاجي‌زاده از بچه‌هاي گردان مالك كه شاگردي بابايي را از افتخارات زندگي خود به شمار مي‌آورد و از او به عنوان حجت خدا براي بچه‌هاي قم ياد مي‌كند، مي‌گويد:

بچه‌هاي قم، كه تعدادي از عمليات فتح‌المبين، و تعدادي هم تازه اعزام شده بودند، در پادگان دوكوهه در قالب گردان مالك سازماندهي شدند. تقريباً تمام بچه‌هاي باتجربة جنگ تا آن روز در اين گردان حضور داشتند: سردار غلامرضا جعفري، فرمانده سابق لشكر 17 علي بن ابي‌طالب(ع)، شهيد ناصر جام شهرياري، شهيد خباز و...

انتظار بچه‌هاي قم، انتخاب فرمانده از ميان خودشان بود. شهيد همت به جمع بچه‌هاي قم آمد و نتوانست بچه‌ها را متقاعد كند تا فرمانده غير قمي انتخاب كنند. چند دقيقه پس از رفتن همت، خود روي لندكروز جلوي زمين صبحگاه توقف كرد و احمد متوسليان و محمدابراهيم همت، به همراه يك جوان كه كلاه ارتشي به سر داشت، از ماشين پياده شدند.

به محض اينكه احمد متوسليان بسم‌الله را گفت، بچه‌ها گريه‌شان گرفت. متوسليان گفت: شما همت را مي‌شناسيد؟! و شروع كرد از همت تعريف كردن (همت همان‌طور با ابهت و با شلوار شش‌جيب و پيراهن سبز سپاه ايستاده بود). حاج احمد متوسليان در ادامه گفت: يكي از عزيزترين بچه‌ها را كه كلكسيون تير و تركش است، به عنوان فرمانده گردان مالك تعيين كرده‌ايم، اميدواريم با همكاري شما گردان مالك بدرخشد.

پس از رفتن متوسليان و همت، احمد بابايي فرمانده جديد گردان مالك شروع كرد به سخنراني و گفت: من يك نظامي هستم، همه بايد نظامي باشند. و نقطه‌اي را تعيين كرد و دستور داد تا همه به صورت دو به آن نقطه بروند و برگردند. بسيجيان گردان همه اطاعت امر كردند، اما برخي از انجام اين دستور خودداري كردند. پس از بازگشت بچه‌ها به نقطة اول، در مقابل ديدگان همه، يكي از نيروها را بر روي زمين خواباند و دستان او را به پشت پيچاند و گفت: شما بايد جلوتر از بسيجيان برويد.

هوا گرم بود و ميدان صبحگاه، محل استراحت شبانه بچه‌ها بود. متوسليان، همت و بابايي به مناجات مشغول بودند. دست‌هاي اين سه نفر تا صبح رو به آسمان بلند بود. صداي «العفو العفو» آنها به آسمان بلند بود. دست‌ها رو به خدا بود. هر سه‌تايي با هم نماز شب مي‌خواندند و اين كار هر شب آنها بود. تازه فهميدم چرا حرف اين فرماندهان در دل بچه‌ها تأثيرگذار است. تأثير بسم‌الله حاج احمد در قلب بچه‌ها را از همين راز و نياز شبانه يافتيم.

شهيد احمد بابايي، آنقدر تأثيرگذار بود كه فقط از معنويت شبانة او سرچشمه مي‌گرفت. دلاوري و جنگاوري آن يك طرف و اين خلوص و نيت و عمل آنها در طرفي ديگر. هر كجا بنا بود گردان حضور پيدا كند، تدبير بابايي، بالاي آن برنامه ديده مي‌شد.

اي‌كاش يك‌بار بابايي زنده مي‌شد و يك‌سري بچه‌هاي نسل سومي تحت فرماندهي او قرار مي‌گرفت تا بسياري از مشكلات حل شود.

 

 

یادش بخیر- در کنار شهیدان شهریاری و بنیادی

فرمانده گردان امام سجاد(ع)لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
سال 1338 در امام زاده اسماعیل از توابع شهر مقدس قم متولد شد. در کانون خانواده ای معتقد و مذهبی تربیت یافت و دل و جانشین با محبت اولیای خدا خو گرفت. هوش و ذکاوت و کنجکاوی، از خصلت های بارز دوران کودکی او بود در سالهای کودکی با همین ویژگی ها پا به مدرسه گذاشت. او در محیط معنوی روستا کنار پدر زندگی آمیخته به تلاش و سرشار از صفا داشت اما این دوران زود سپری شده و با وجود همه مشکلات برای ادامه تحصیل به شهر آمد. در این دوران بود که پدرش را از دست داد. او به دلیل فقر مادی نتوانست ادامه تحصیل دهد ولی با روح بلند و مقاوم، مشکلات زندگی را با تلاش و کوشش از میان برداشت.
در ایام انقلاب نیز، به عنوان جوانی پر شور و متعهد، در حماسه اسلامی مردم شرکت داشت، او فشارهای دوران طاغوت را دیده بود و به آزادی و عزت می اندیشید. ناصر با پخش اعلامیه های حضرت امام (ره) دستگیر شد و به زندان افتاد و مدتی بعد از کار اخراج گردید. سربازی و خدمت زیر پرچم را با فرمان امام (ره) مبنی بر فراز از پادگان ها نیمه کاره گذاشت و به خیل عظیم مردم در تظاهرات پیوست. و تا پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی در صحنه های مبارزه شرکت کرد با آغاز جنگ تحمیلی مدتی مسئولیت اعزام نیروهای داوطلب به جبهه های نبرد را به عهده گرفت و نقش مهمی را در اعزام نیرو ایفا کرد. اما مدتی بعد روح بلندش او را به صف جوانمردان غیور پیوند داد و به پای خاکریزهای عزت و شرف کشاند. او در جبهه های نبرد با شهامت و شجاعت فرماندهی نیروهای سپاه اسلام را به عهده داشت.
ناصر در عملیات رمضان فرماندهی گردان مالک اشتر و تا قبل از عملیات والفجر چهار فرماندهی گردان امام سجاد (ع) را عهده دار بود و عاقبت در منطقه سرپل ذهاب به فیض شهادت نایل آمد. او یک فرزند پسر و یک فرزند دختر از خود به یادگار گذاشته است.
منبع:ستارگان خاکی،نوشته ی ،محمد خامه یار،نشرلشگر17علی ابن ابی طالب(ع)،قم-1375

یادش بخیر- در کنار شهیدان شهریاری و بنیادی

ادامه نوشته

زندگینامه

بنام خدا

در اواخر سال ۳۷( در شناسنامه متولد اول فروردین ۳۸ می باشم )در ماه مبارک رمضان در یک خانواده متوسط به پایین در شهر مقدس قم بدنیا آمدم.پدرم یک معلم ابتدایی بود که در اوایل شغل کاری خود در روستاهای اطراف قم نظیر جنداب بکار اشتغال داشت . هنوز چند صباحی از بدنیا آمدنم نمی گذشت که پدر بزرگ پدریم فوت نمود و پدرم مسئولیت بزرگ کردن برادران و خواهرانش را نیز عهده دار شد . ازطرفی مادرم نیز در کودکی مادش را از دست داده بود و در دامن نامادری بزرگ شده بود و پدر ایشان  نیز در همان سالهای بدنیا آمدنم را نیز از دست داده بود. بنابراین بنده هیچ یک از پدر بزرگهای نازنینم را بیاد نمی آورم.و بهمین لحاظ مادرم بشدت به بچه ها و خانواده شوهرش وابسته شده بود.منزلی را در کودکی بیاد می آورم که در محله جویشور بوده و بسیارکوچک بود که بعدها پدرم آنرا با یک فرش دستبافی معاوضه کرده و خانه جدیدی را در کوی ادیب بالاتر از آنجا ساخت و به آنجا منتقل شدیم از آن خانه قدیمی خاطره ای که در ذهنم دارم این بود که در حیاط این منزل چاهی وجود داشت که از آنجا آب می کشیدیم و یک بار بدرون آن می افتم که میخهایی در دهانه چاه به شکمم گیر نموده و مانع افتادنم می شود و هنوز آثار انها بر روی شکمم وجود دارد.قبل از من خواهرم افتخارالسادات بدنيا آمده بود و پس از من نيز خواهرم زهرالسادات و سپس برادر م سيد عليرضا به جمع خانواده پيوستند.

دوران ابتدايي:

کلاس اول تا سوم را  در یک مدرسه ابتدایی در کوچه پس کوچه های چهار مردان  بنام جعفری گذراندم .پدرم معلم کلاس چهارم همان مدرسه بود و روزها با یک دوچرخه باهم به این مدرسه می آمدیم. پدرم در کلاس تدریس خود بسیار سخت گیر بود بهمین علت دوستان همکلاسیم می گفتند سال دیگر به مدرسه دیگری خواهند رفت. یادم می آید که یک روز معلم کلاس دومم که یک روحانی بنام آقای انصاری بود مشقهای مرا مشاهده کرد و چون در آنها دقت نکرده و بدخط نوشته بودم بسیار آشفته و عصبانی شد و دست مرا گرفت و به جلوی درب کلاس پدرم آورد و شکایت مرا به پدرم کرد و در جلوی پدرم با یک ترکه چوب  چندین بار محکم به کف دستم کوبید و من در حالیکه اشک می ریختم مظلومانه کف دستم را برای آقا معلم باز می کردم تا او به تنبه خود ادامه دهد و پدرم براین کار نظارت می کرد اگرچه آنروز بشدت از معلم خود ناراحت شدم ولی این موضوع باعث شد تا خطم خوب شود و امروز ان متنفع شوم.

سال سوم را به مدرسه ادیب که  در نزدیکی منزلمان بود و بصورت ملی اداره مشد رفته  و در آنجا ادامه تحصیل دادم . مدیر مدرسه آقای سید جواد برقعی بود که خدا رحمتش کند مرد شریفی بود و ناظم مدرسه هم آقای برقعی که بسیار از او حساب می بردیم. حتی در زمانی که در کوچه منزلمان فوتبال می کردیم تا فریاد می زدند آقای برقعی آمد فرار می کردیم.آن زمانها در دست بسیاری از معلمان ترکه چوب بود و یکی از وسایل اصلی برای اداره مدرسه و کلاس محسوب می شد. بیاد دارم بعضی از روزها در مدرسه شایعه می شد که قرار است امروز از باغهای اطاف ترکه چوب بیاورند آنروز را با وحشت می گذراندیم و از پنجره های کلاس بیرون را نگاه می کردیم...

ادامه نوشته