وجود نفس اماره و شعر مولوي
وین بشر هم ز امتحان قسمت شدند آدمی شکلند و سه امت شدند
یک گره مستغرق مطلق شدست همچو عیسی با ملک ملحق شدست
نقش آدم لیک معنی جبرئیل رسته از خشم و هوا و قال و قیل
از ریاضت رسته وز زهد و جهاد گوییا از آدمی او خود نزاد
قسم دیگر با خران ملحق شدند خشم محض و شهوت مطلق شدند
وصف جبریلی دریشان بود رفت تنگ بود آن خانه و آن وصف زفت
مرده گردد شخص کو بیجان شود خر شود چون جان او بیآن شود
زانک جانی کان ندارد هست پست این سخن حقست و صوفی گفته است
او ز حیوانها فزونتر جان کند در جهان باریک کاریها کند
مکر و تلبیسی که او داند تنید آن ز حیوان دیگر ناید پدید
جامههای زرکشی را بافتن درها از قعر دریا یافتن
خردهکاریهای علم هندسه یا نجوم و علم طب و فلسفه
که تعلق با همین دنیاستش ره به هفتم آسمان بر نیستش
این همه علم بنای آخرست که عماد بود گاو و اشترست
بهر استبقای حیوان چند روز نام آن کردند این گیجان رموز
علم راه حق و علم منزلش صاحب دل داند آن را با دلش
پس درین ترکیب حیوان لطیف آفرید و کرد با دانش الیف
نام کالانعام کرد آن قوم را زانک نسبت کو بیقظه نوم را
روح حیوانی ندارد غیر نوم حسهای منعکس دارند قوم
یقظه آمد نوم حیوانی نماند نعکاس حس خود از لوح خواند
همچو حس آنک خواب او را ربود چون شد او بیدار عکسیت نمود
لاجرم اسفل بود از سافلین ترک او کن لا احب الافلین